shaparak
تنهام گذاشت
شیشه ای می شکند ... یک نفر می پرسد... چرا شیشه شکست؟ مادری می گوید... شاید این رفع بلاست یک نفر زمزمه کرد... باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد، شیشه ی پنجره را زود شکست. کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرورشکست، عابری خنده کنان می آمد... تکه ای از آن را بر می داشت... مرحمی بر دل تنگم می شد... اما امشب دیدم... هیچ کس هیچ نگفت، قصه ام را نشنید... از خودم می پرسم آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر است؟؟؟ نظرات شما عزیزان: یک شنبه 24 / 3 / 1392برچسب:, :: 1:45 :: نويسنده : akram
آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|